عاقبت به خیر
سرسری تیتر خبرها را با نوک انگشت رد میکردم. چشمم روی عکسی ثابت ماند. پسر جوانِ خوشبر و رویی، با لبخندی محو، به گوشهای در افق خیره بود. زنجیر ونیزی ضخیمی روی تیشرتش انداخته؛ تیتر خورده بود: “تشییع شهید رضا عباسزاده، دانشجوی نخبه هوافضا”.
قلبم به سینهام مُشت میکوبید. امان نمیداد، نفسی تازه بگیرم. بغضم را فرو دادم. لعنت فرستادم به باعث و بانیاش. زمان و مکان را به خاطر سپردم. با دوستانم هماهنگ کردیم که حدود ساعت پنج و نیم، فلکه ولایت باشیم. قرار بود ساعت پنج، پیاده راه بیفتند تا روضةالزهرا. گفتیم دیرتر برویم که زیر آفتاب نمانیم. ساعت چهار و نیم، صدای “خیبر خیبر یا صهیون” بلندگو را شنیدم. تا خودم را رساندم رفته بودند.
با ماشین رفتیم تا نزدیکی آرامستان. عکس بزرگ شهید، با همان شمایل پوستر، همراه زمینهی ساز عزا و صدای خواننده بختیاری: “مَر جنگه مَر جنگه خدا دونه جنگه تفنگه” سر داده شده بود. مردم همچنان از راه میرسیدند. صدای ساز قطع شد. جمعیت قامت بستند برای نماز میت. بعد از نماز، شعار “مرگ بر اسرائیل”، اینبار با خشم بیشتری از حنجرهها، به آسمان میرفت. شهید را تا جایگاه همراهی کردیم.
برنامه شروع شد. سرود جمهوری اسلامی که پخش میشد، چشمهایم قابی پر صلابت بسته بود. تصویر شهید و پرچم ایران، در کنارش برافراشته و توی باد میرقصید. انگار داشت دهن کجی میکرد به آرزوهای خام دشمن. پسر جوانی که موهای بلندش را از پشت بسته بود، عرقریزان بین جمعیت، بطریهای آب خنک توزیع میکرد. جوانهای ما نمیگذارند دل دشمن خنک شود.
بقیه برنامه، پس از سخنرانی بود. من اما، در تمام مدت به مادر شهید فکر میکردم. به همهی روزهایی که، به ثمر نشستن میوهی دلش را دیده و قند توی دلش آب میشده. به تمام قربان صدقه رفتنهایش، وقتی قد و بالای رعنای پسر را میدید. به همهی وقتهایی که زیر لب گفته بود: “الهی عاقبت به خیر بشی رودم”. دعای مادر مستجاب است. پسر عاقبت به خیر شد.
نویسنده:فاطمه حسینی